سال هزاروسیصد و پنجاه و هشت پسرعموی من که پانزده ساله بوده
خواب می بیندکه در یک بیابان کویر مانندتنها دارد راه می رود
،در انتهای کویر درختی می بیند.به نزدیک درخت که می رسد
با تعجب پدر خودش را می بیند که زیرآن درخت مرحوم شده است .
اومی نشیند کنارپدر و گریه می کند و از خواب با ترس بیدار می شود.
این خواب بیست سال بعد که با پدر به شهر یزد می رود برای تفریح
به واقعیت می پیوندد و موقع برگشتن همراه جنازه پدر در کویر اطراف یزد
همان درخت را می بیند و به یاد می آورد آن خواب را دیده است.
خدا همه اسیران خاک را بیامرزد.