شب است و خرابه های شام بی شمع و چراغ است .
بانو کنار بقیه اسرا نشسته هست ،با زنان وبچه ها صحبت می کند
ازصبر با عزت و قدرت حرف می زند .به جانشین برادرش حسین بن علی
اشاره می کند و می گوید :همه باید به فرمان این مرد باشید.
نگاه به کاخ یزید می کند .گریه دخترکی او را به سمت بچه می کشاند
دخترم رقیه چه شده؟بانو دستی بر سر یتیم برادر می کشد.
دختر سه ساله با گریه می گوید بابام را می خوام !!
بانو دختر را ساکت می کند ولی دختر همچنان بی قرار است .
صدای گریه و جیغ به کاخ یزید می رسد .
وای از یتیمی ..وای از اسیری ..وای از بی کسی .
داداش به دیدن رقیه می رود تا او را آروم کند .
ولی دختر همچنان بی قرار است .مادری نیست که او را آرام کند
پدری نیست ..فقط عمه و داداش که هیچ کدام موفق نمی شوند .
امان از شام .امان از غربت شام ..بی کسی شام..
خانم اشک می ریزن و دختر را به سیه می چسبانند .
خانم به فدای شما چه کشیدید….
یزید ملعون دستور می دهد سربریده پدر را پیش دختر بیاورند.بانو به گریه می افتد
دخترک پارچه روی تشت را کنار می زند
وای بر دل زینب ..وای بر دل رقیه ..گریه امانم را بریده !خانم چه کشیدی!!!