“من به دنیا غریبهام و میدانم اینجا خانه من نیست.
چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه و هنر با اندوه، و حمق و پستی و ابتذال با شادی توأم است؟ چرا از روزگار ارسطو قاعده مکتوب بر این است که در هنر، هرچه عمیق است و جدی، غمناک؟ و هرچه سطحی و مبتذل، خندهآور و شاد؟
چرا مستی و بیخودی را دوست دارند؟
پیوند انسان با دنیا میگسلد و بار سنگین هستی از دوش میافتد، فشار خفقانآور و ملالتبار “بودن” سبک م شود.
چرا روحهای بلند و دلهای عمیق، اندوه، پاییز، سکوت و غروب را دوستتر میدارند؟ مگر نه این است که در این لحظات خود را به مرز بیپایان عالم نزدیکتر احساس میکنند؟ این چشمههای شگفتانگیز غیبی که همواره در اعماق روح آدمی میجوشد از کجا سرچشمه گرفته؟… از همین نهانخانه است که سه جلوه شگفت و غیرمادی که همواره با انسان قرین بوده است سر زده: مذهب، عرفان و هنر!”………….شهیدچمران
چقدر زیبا نوشتی…
