در اوائل بلوغ، به دنبال کسب رضایت الهی بوده و برای به دست آوردن آن تلاش میکردم. شبی بین خواب و بیداری امام زمان(عج) را در مسجد جامع قدیم اصفهان
دیدم. بعد از سلام، از آنحضرت سؤالاتی پرسیدم و ایشان پاسخ فرمودند. سپس عرض کردم که همیشه برایم ممکن نیست که حضورتان شرفیاب شوم، پس کتابی
معرفی کنید تا همیشه به آن عمل کنم. ایشان فرمودند «کتابی را به محمد تاج دادهام تا به تو برساند». در آن حالت گمان میکردم که محمد تاج را میشناسم؛ از اینرو
در همان عالم خواب نزد او رفته و کتاب خطّی که دعا بود را گرفتم و بوسیدم و بر روی چشم قرار داده و به خدمت امام زمان(عج) برگشتم که ناگهان از خواب بیدار شدم
و کتاب را نزد خود نیافتم؛ لذا تا صبح گریستم، بعد از نماز با خود گفتم که شاید محمد تاج همان شیخ بهایی باشد، بنابر این به نزد ایشان رفته و خوابم را تعریف کردم.
ایشان نیز مرا به علوم الهی بشارت دادند، اما آرامش نیافتم. به دلم افتاد به سمتی بروم که حضرت را در خواب دیده بودم. وقتی به آنجا رسیدم، شخصی به نام حسن
آقا ملقب به تاج را دیدم. او به من گفت که تعدادی کتاب وقفی در اختیار دارد، و از آنجایی که من شرایط وقف را رعایت میکردم، به من گفت: بیا و این کتابها را ببین و
هر کدام را خواستی بردار. اولین کتابی که به من داد، همان کتابی بود که در رؤیا دیده بودم. به گریه افتادم و گفتم همین یک کتاب برایم کافی است.
به برکت این هدیه امام زمان(عج) صحیفه سجادیه در تمامی خانهها وارد شد و بیشتر مردم اهل دعا قرار گرفتند و بسیاری از آنها مستجاب الدعوه شدند.
https://www.islamquest.net/fa/archive/fa88419